پیرمرد

ساخت وبلاگ

از خواب بیدار شد.بدجور سردش بود.بدن نحیفش میلرزید.یک «یا علی» گفت و از رختخواب حقارت بارش برخاست.از پنجره نگاهی به بیرون انداخت.هوا هنوز تاریک بود.احساس میکرد که پیکر نحیفش رمق ندارد.ولی چاره ای نبود.با قدم های کوتاه به سوی دستشویی رفت و وضویش را گرفت.سجاده کهنه اش را پهن کرد.با خلوص نیت نمازش را خواند.سجاده اش را مرتب کرد و لنگ لنگان به سوی اتاق پیرزن رفت و وارد ان شد.پیرزن حالش خوب نبود.در خواب با خودش حرف میزد و هذیان میگفت.پیرمرد برای چندمین بار دلش به درد آمد.قطره اشکی از گوشه چشمانش چکید.

لباس هایش را پوشید.لباس هایی که شاید برای هزارمین بار پوشیده بود و دیگر ژنده و پاره شده بود.دو بقچه ای که کنار در قرار داشت را برداشت و کفش های پاره را پوشید و از آن خانه نقلی خارج شد.

هوای خیابان بدجور سرد و یخبندان بود.هنوز برفی نیامده بود ، اما سردی هوا خبر از آمدن برف میداد.پیرمرد یک قدم برداشت.پایش به سنگی گیر کرد و محکم زمین خورد.از درد ناله ای کرد و یک «یا علی» دیگر گفت از روی زمین بلند شد و لباس هایش را تکاند.چشم هایش خوب نمیدید و تقریبا نیمه کور شده بود.خودش هم این را میدانست.اما بضاعت مالی نداشت که چشم هایش را درمان کند و از آن مهم تر ، پیرزن را به پیش دکتر ببرد.

گام های دیگرش را برداشت.مواظب بود که در آن کوچه که آسفالت هایش خراب شده بود و بیشترش خاکی بود ، دوباره زمین نخورد.ناخودآگاه به فکر پسرش افتاد.یگانه پسری که سال ها خرج تحصیلش را داده بود.پسری که حالا وکیل شده بود و زن و بچه داشت.اما در طول این همه سال حتی سری به پدر و مادر پیرش نزده بود تا حداقل بداند که زنده اند یا مرده.

دل پیرمرد با این فکر ، بار دیگر به درد آمد.ناگهان متوجه شد که خیابان پر از آدم هایی شده که به سر کار میروند.بعضی ها با اتومبیل و بعضی ها با دوچرخه و بعضی ها پیاده.هیچکس به پیرمرد توجه ای نداشت و حتی نظرشان به لباس های ژنده او جلب نشده بود.همه شان سعی داشتند که زودتر به سرکار خود برسند.

پیرمرد به شلوغ ترین مکان شهر ، یعنی مرکز آن شهر رسید.رو ی زمین پیاده رو نشست و بقچه های خود را روی زمین پهن کرد.عروسک هایی که درون آنها با کاه پر شده بود و ساخته دست خود او بود را ، بیرون آورد و روی بقچه ها چید.عروسک ها ظاهر زیبایی نداشتند ولی پیرمرد امید داشت که بتواند آنها را بفروشد.کم کم شلوغی خیابان بیشتر شد.اما بازهم کسی به او توجه نداشت.

تا غروب بدین منوال گذشت.با وجود اینکه صدها نفر مانند کسانی مثل کاسب ، ولگرد ، معتاد ، دوست پسر و دوست دختر ، زن و شوهر و... از رو به روی او گذشته بودند ، هنوز حتی یک عروسک هم به فروش نرفته بود.همان کورسوی امیدی که در دل پیرمرد وجود داشت هم از بین رفت.به یاد دورانی افتاد که مردم مانند امروز وابسته به ماشین نشده بودند و زندگی مکانیکی عاری از هرگونه احساس نداشتند ، تن فروشی برای مقدار ناچیزی پول نمیکردند ، به دیگران با ثروتشان فخر نمیفروختند و نزول خواری و ربا انجام نمیدادند.

پیرمرد ، نومید و خسته ، وسایلش را جمع کرد و برخاست.به سوی مقصد نامعلومی به راه افتاد.نمیدانست چکار کند.از همه جا بریده بود.هنگامی که به داخل کوچه ای خلوت پیچید ، در پاهایش احساس ضعف کرد ، قلبش تیر کشید و در کتف ها و پهلو هایش احساس دردی شدید کرد.بقچه ها از دستش افتاد و با صورت بر روی زمین افتاد.حس میکرد که دارد میمیرد ولی قدرت هرگونه عملی از او گرفته شده بود.و پیرمرد ، در آن کوچه خلوت و تاریک و هوای سرد ، مرد.

اما هیچ یک از مردم متوجه نشد که در آن لحظه یک پیرمرد نحیف به خاطر نداشتن پول مرده است.هیچکس متوجه نشد که میتوانستند با خرید حداقل یک عروسک ، جان پیرمردی را نجات دهند.پیرمردی که امیدش را از دست داده بود و شاید احتیاج به کمی دلداری داشت.

و پیرزن ، در کنج خانه ، منتظر و چشم به راه پیرمرد بود...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

+ این داستان توسط خودم نوشته شده.(با صرف 45 دقیقه)

++ دوستان اگه میخواید کپی کنید ، بکنید ولی منبعش رو هم معرفی بکنید.وگرنه راضی نیستم.

+++ دوستان یکم سرم شلوغه ، شرمنده بابت اینکه نمیتونم وبلاگ هاتون رو بخونم.کامنت هاتون رو بعداً جواب میدم.

چندروزه......
ما را در سایت چندروزه... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8aziwrite9 بازدید : 65 تاريخ : دوشنبه 11 دی 1396 ساعت: 15:47